اتاق نني

 

کپی رایت : ننی و موشه
 

 

Friday, October 28, 2005

شيطون بلا


اولين سانسور وب لاگ ما....

no comment

تو عرفه اجتماع ما رسمه كه مي گن: فلان كار پسرونست و بهمان كار دخترونه. مثلا ضايعه كه برادر من حلواي دورنگ مي پزه يا من موقع رانندگي دستمو از پنجره ماشين(به قول همكارام مثل راننده تاكسي ها) مي ذارم بيرون يا هميشه دلم مي خواسته سرپرست كارگاه يه پروژه باشم.

اين دليل نمي شه كه من دلم مي خواد راننده تاكسي باشم يا كارهاي مردونه بكنم ،با اينكه باد بخوره به كف دستم حال مي كنم و هميشه دوست داشتم يه كار پر تنش و پر هيجان داشته باشم.

هيچوقت دلم نخواسته پسر باشم. هميشه از اينكه دختر به دنيا اومدم احساس خوبي داشته ام. دوست دارم اگه یه روزی روزگاری بچه ای هم داشته باشه اول سالم باشه بعدم دختر باشه!

یه روز با مامان موشه بحث جنسیت بچه بودمن گفتم:"بابا پسر چیه تا بچس باید مواظبش باشی که خودشو خونه رو آتیش نزنه ( پسر یکی از آشناهامون بچه که بود تو کفش باباش آتیش روشن می کرد)دوران بلوغش هم باید قلدریشو تحمل کنی و بپاییش یه وقت معتاد نشه وقتی هم که زن می گیره می ره دنبال خونه زندگیشو بی خیال ننه بابا" البته بعدش فهمیدم چه گندی زدم با این حرف زدنم.آخه موشه انصافا اینطوری نیست، پسر خیلی خوبیه. صبحهای جمعه که من تا ساعت 1و2 معمولن خوابم می ره و بهشون سر می زنه ، کامپیوترشونو درست می کنه، ماهوارشونو ردیف می کنه و ... منهم از اون آدما نیستم که بخوام بهش گیر بدم... البته اخيرا يه متني راجع به عروس و مادر شوهر نوشته كه تو بساطي كه داشتم راه مينداختم تك چرخ زده ولي به زودي يه جواب دندان شكن بهش مي دم. اين داستاناي عروس و مادرشوهر بيشترش زاييده تخيل مرداس.

ولي خيلي از دخترا دلشون مي خواد پسر بودن. اينو تو دختراي ايروني بيشتر مي شه ديد. بعضي هاشون به حسرت خوردن كفايت مي كنن و دستشون و مي ذارم زير چونشون و به طرز لباس پوشيدن پسرا، وجهه متفاوتشون تو خونواده هاي سنتي و تو اجتماع(متاسفانه يه واقعيته)و دعواها و قلدري كردناشون نگاه مي كنن و از ته دل آه مي كشن و مي گن:كاش ما هم پسر بوديم، كاش...

ولي يه دسته ديگه سعي مي كنن پسرنمايي كنن و تا جايي كه مي تونن اداي پسرارو در بيارن، خلاصه مي شن كلاغي كه مي ياد راه رفتن كبكو تقليد كنه راه رفتن خودشم يادش مي ره!

مثلا نشستي تو يه مجلس رسمي يا عروسي ميبيني طرف با شلوار جين بگي كه خشتكش تا زانواش مي رسه و يه ٥ كيلويي زنجير بهش آويزونه و يه تي شرت گل و گشاد تنشه مي آد وسط و با آهنگ شب،شب شعر و شوره باباكرم مي رقصه. يا مي شن طرفدار پر و پا قرص فوتبال. ورد زبونشون مي شه تيم انتر ميلان و نمي دونم چي چي يونايتد و مي رن تو خط جمع كردن عكساو پوسترهاي علي كريمي و علي موسوي(اگه عكساي بن افلك يا جورج كولني رو جمع مي كردن باز يه چيزي حداقل خوش تيپن!!)تازه اونم نه بخاطر اينكه واقعا ورزش فوتبالو دوست دارن،(واقعا دخترايي كه اينطورين چند تان؟) بخاطر اينكه ورزش مورد علاقه پسراس و بتونن خودشونو بچپونن تو بحثاي كارشناسانه(!) پسرا كه معمولا بين هر چند تا پسري كه دور هم جمع شدن پيش مي ياد. حالا كه صحبت به اينجا كشيده شد يه كم مي خوام بزنم تو جاده خاكيو از فوتبال بگم.

فوتبال تنها ورزشيه كه ازش بدم مي آد. هيچ وقت به ديدن مسابقات فوتبال علاقه ي نداشتم حتي مسابقات ملي . به هرحال يه چيزي داره كه اينهمه آدم طرفدارشن .نمي گم من با بقيه فرق دارم ها! ولي خوب اونا خودشونن و منم نني ام! خدا راشكر موشه هم خوره فوتبال نيست. اونقدر كه بازيهاي اسنوكر رو دنبال مي كنه بازي هاي ليگهاي فوتبال و نگاه نمي كنه. معلوماتم هم درباره اصطلاحاي فوتبال و تيما و فوتباليستاي ايراني و خارجي بطرز اسف باري كمه و فقط مي دونم اوت چيه و پنالتي! خلاصه اينطوري بگم من اوت اوتم. البته اين جاي خوشحالي نداره ها ضايعه بعضي اوقات آدم سوتي هايي مي ده كه ... بذارين يكيشونو براتون تعريف كنم تا بهتر حس كنين.

چندوقت پيش من و دو تا از همكاراي خانومم نشسته بوديم و حرف مي زديم رويا(نزديكترين همكارم)برگشت به اون يكي گفت: ديشب فلان چيز (اسم يكي از تيمهاي خارجي)و ديدي، خيلي باحال بود،منم كه ظرفيت اينو ندارم خارج از يه بحث باشم و فقط گوش كنم گفتم:كجا نشون داد؟ mbc4 ؟ يه نگاهي بهم كرد و گفت : نه بابا تلويزيون خودمون. منم با ناباوري گفتم: وا! از كي تا حالا تلويزيون ايران اسم سريالا رو دوبله نمي كنه!! بهتره در مورد عكس العمل اون دو تا چيزي نگم. خانومي كردن و موضوع و دست نگرفتن وگرنه تا يه ماه سوژه مي شدم...

خوب چي مي گفتم...آهان پشت سر دختراي پسر نما غيبت مي كردم. اون خفناشون كلشونو با نمره ٤ مي تراشن. البته خودمم يه بار موهامو تيفوسي زدم بعد چون فهميدم پشت كلم پخه و نيمرخم خيلي ضايع بود ديگه موهامو خيلي كوتاه كردم. آقا من اصلا نمي گم كه دختر بودن به اينه كه تارزان از موهاي بافته شدش به عنوان طناب استفاده كنه، ولي مي گم نيت و هدف آدم تو هر كاري مهمه.يه بيچاره اي ممكنه براي اينكه داره كچل مي شه كلشو با تيغ بتراشه. اصلا كلش مال خودشه دوست داره بذاره زير گيوتين، اما هويت رو بايد فوت فوتش كرد كه گرد و خاك روش نشينه.

Wednesday, October 26, 2005

زن

از واژه "زن" متنفرم، وقتی یکی می گه "زن" یاد یه خانوم چاق و خیکی می افتم که رژ لب قرمز نامرتبی زده وآب دهنشش کنار چادرش سفیدک زده ،از دست لخت سفیدش هم که تا آرنج النگوهای طلا ست یه دو جین بچه آویزونه.

با اینکه خودم یه زنم ولی از این کلمه چندشم می شه. البته موشه بعضی وقتا موشه بهم می گه "زن جان" ولی از این لفظی که بکار می بره خوشم می آد چون حس همسر بودنو بهم القا می کنه، تازه موشه موشه است دیگه هر چی صدام کنه از نظرم بی نقصه(موشه! داری منوکه)

سوء تفاهم نشه من با ازدواج کردن يا "زن" و جنس مونث بودن مشکلی ندارم ها فقط این کلمه دو حرفی حالمو بهم می زنه و احساس مي كنم همون زن چادريه ام كه پشت سر اقاشون راه مي افته!

شاید دلیل تنفر من از این اسم باشه که هر جا رو نگاه می کنی یا از هر کی میشنوی همه مي خوان این کلمه دو حرفی بي ريختو بكوبونن نو مخت و بگن حواست باشه ها! (با اينكه بعضي
جاها هندونه مي ذارن زير بغلمون و مي فرستنمون عرش اعلي!!!...) تو آدمي ولي زني


روز زن، مجله زن روز، زن و محیط کار، آزادی زنان، جامعه زنان،...


ای بابا شماها کار و زندگی ندارین، همه مشکلات جامعه بشریت حل شدن حالا گیر دادین به ما!مگه ما موضوع آب و هوا یا یه حزب سیاسییم که اینقدر جداگانه و خاص رومون زوم می کنین، یعنی مردا هیچ درد و مرضی ندارن، خوبه اکثر معضلات اجتماعی و ناهنجاریها رو مردا درست می کنن.حالا ما خانومی می کنیم و به روتون نمی آریم دیگه روتونو زیاد نکنین. البته اینجا رو تند رفتم، نباید به مردا اینطوری می توپیدم آخه نصفه تقصیر جدا کردن این دو دسته از همدیگه هم تقصیر بعضی از ما زناست(اه اه اه اه)

من نمی گم ما زنها مشکل نداریم ها! چرا داریم زیاد هم داریم ولی شما مردا هم دارین، یه مجله درست کنین و اسمشو بذارین مرد روز، یه انجمن بسازین اسمشو بذارین انجمن مردان. ما که بخیل نیستیم. ما هیچ علاقه ای به مسائل خصوصی و مردونتون نداریم ولی جایی که حرف از آدما مي زنن، نمي گم بي نوبت بريم تو ولي حداقل زيرآب نزنين.


مشكل اينه كه خيلي از زناي روشنفكر! جور ديگه اي وارد اين بازي مي شن، رفتند تو قالب فنینیسم و از این چرت و پرتا! به نظر من برای سوء استفاده کردن از آدما ایده جالبیه ولی در نهایت احمقانست. اینطوری دارن خودشونو bold می کنن. می خوان به همه ثابت کنن که آقا ما هم هستیم و تازه بهتر و مقتدر تر از شما مردا هم هستیم. یکی نیست بهشون بگه آدم وقتی می خواد چیزی رو به کسی ثابت کنه که خودش تو دلش اون چیزو قبول نداشته باشه.


شماها می خواین از طرفتون استفاده کنین، حقتونو بگیرین عرضشو دارین بکنین نوش جونتون. حالا دیگه چرا داد می زنین و از خودتون ضعف نشون می دین و زن بودنتونو می کنین پیرهن عثمون!


اصلا به من چه! هر کی هر کاری می خواد بکنه، بکنه و هر چی می خواد بگه، بگه! اينقدر عربده بكشين زنان! زنان! كه صداتون مثل صداي منشي شركت ما بشه!فقط منو قاطیه خودتون نکنین اصلا من "زن" نیستم من ننی ام!

Monday, October 24, 2005

نني مي نويسه

سلام
مي دونين هميشه نوشتن برام سخت بوده، اگه بهم بگن راجع به فلان مساله حرف بزن تا صبح حتي اگه كوچكترين معلوماتي هم نداشته باشم براتون مي برم و مي دوزم و حرف مي زنم ، البته شايد فقط ١٠درصدش مربوط به بحث باشه ها ولي اگه بگن يه كلمه از اون چيزايي كه گفتيو بنويس انگار مي خوان جونمو بگيرن.
هيچوقت خاطراتمو ننوشتم حتي اون دفتر خاطرات هاي قفل دار كه زماني مد شده بود و قفل دفتر هر كي كه كوچيكتر بود نشون مي داد كه دفتر خاطرات اصيل تري داره هم نتونست منو قلقلك بده كه چار كلمه توشون بنويسم.
فقط تو دوران دانشجوييم وقتي اتفاقات خاصي مي افتد،مثل روزهاي تولدتم و يا وقتي از دست موشه شاكي مي شدم، مخصوصا وقتي ناراحت بودم تو يه دفترچه فكستني؟ يه چيزايي مي نوشتم، ولي وقتي بعدن مي رفتم سراغشون اعصابم خورد مي شد.
آخه نمي دونين همشون با يه عجز و لابه اي شروع مي شدن كه نگو، پر بودن از فحشاي ١٨+ به زمين و زمان و هر كسي كه تو اون لحظه به فكرم مي اومد.هر كي اونا رو مي خوند فكر مي كرد الان تو حموم نشستم و در حالي كه خون از مچ دستام فواره مي زنه دارم آخرين ناله و نفرينامو نثار آدم و عالم مي كنم ولي همشون بدون استثنا به طور احمقانه اي اينطوري تموم مي شدن:
"الان داره تيتراژ فلان سريال و پخش مي كنه مي رم تلويزين ببينم، بر ميگردم" يا مثلا "نمي دونم چرا يه دفعه اينقدر خوابم گرفت فردا بقيشو مي نويسم"يا چيزاي ديگه كه نشون مي داد حوصلم سر رفته و دو در كردم.
با اين تفاسير مي شه حدس زد كه هيچوقت اين بعدن ها و فردا ها نمي رسيدن بنابراين هيچوقت نوشته هام سرانجامي نداشته.
اين وب لاگ اولين تجربه نويسندگي منه، پس اگه ديدين وسط يه بحث داغ چند تا نقطه ديدين خيلي متعجب نشين طول مي كشه تا عادت كنم.
البته دررفتن من از نوشتن ريشه تو دوران بچگيم داره.يادمه دوران جنگ بود و ما تهرانيهاي جنگ زده!پناه آورده بوديم به كوه و بيايون و ...
ما هم كه تو چمخاله ويلا داشتيم رفتيم اونجا.صبح كه مي شد يكي از بابا ها تموم بچه هاي جنگ زده كوچه رو ميريخت تو ماشينشو و مي برد يه مدرسه توي روستاي چمخاله كه مال بچه هاي جنگ زده تهراني بود.اونجا من مزه مدرسه مختلط رو چشيدم.مدرسه نگو هتل بگو.از كلاس سوم تا پنجم توي يه كلاس مي ريختن و تو هم وول مي زدن.مامان يكي از بچه ها هم مي شد معلممون.
يادمه اون موقع من سوم دبستان بودم.يه پسري توكلاسمون بود كه من ازش خيلي خوشم مي اومد فقط يادمه چشاش آبي بود و موهاش مشكي.به نظرم خيلي خوشگل بود،تازه مامانش هم معلممون بود.يعني هم وجاهت داشت هم قدرت!
خواهربزرگ من بر عكس من تو نوشتن استاده.يه دفعه سر كلاس انشا معلوشون مي گه پاشو انشاتو بخون اونم با اينكه چيزي ننوشته بوده،في البداهه شروع كرده به اتشا خوندن،خلاصه معلمش از اونجايي كه دفترشو ورق نزده بوده مچشو مي گيره!
يه متن تخيلي هم نوشته بوده كه تو منطقه اول شده بوده و به خاطرش جايزه گرفت.
يه بار معلممون يعني مامانش بهمون گفت انشا بنويسين در مورد هر موضوعي كه مي خواين.

خلاصه منم كه مي خواستم اين مادر و پسررو حسابي تحت تاثير خودم قرار بدم همون انشايي كه خواهرم به خاطرش جايزه گرفته بود رو كپ زدم و رفتم سر كلاس خوندم.وقتي انشام تموم شد انتظار داشتم كه بگه"آفرين چه دختر باهوشي.خودت اين انشا رو نوشتي يا پدر و مادرت كمكت كردن،اونوقت منم محجوبانه سرمو بندازم پايين و زير چشمي پسرشو بپام و بگم خودم تنهايي نوشتم! اما زنك نه تنها تشويقم نكرد فقط يه نمره بيست پاي دفترم چپوند و با انگشت به بغل دستيم اشاره كرد كه بيادوانشاشو بخونه .بعدها فكر كردم كه يا زن خرفتي بوده كه عقلش نرسيده همچين انشايي از يه بچه ٩ ساله بعيده يا اصلا گوش نمي كرده يا فهميده كپ زدم و به روي خودش نيورده.
خلاصه در هر حالت يكي از دلايلي كه طبع نويسندگي منو كور كرد همين خاطره بود.
چون كم مي نويسم بعضي اوقات تو ديكته كلمات هم سوتي هاي خفن ميدم. مثلا تو نامه هاي اداريم به كارفرما مدتها كلمه "مزبور" رو "مذبور" مي نوشتم كه اين سوتي رو يكي از همكارام درآورد و كردش پيرهن عثمون. هنوزم كه هنوزه(يادت بخير آقاي مشمول الزمه) با اينكه رفته خارج از كشور وقتي بهم ايميل ميزنه برام دست مي گيره و بهم مي خنده.ناسلامتي ما فوق ليسانس مملكتيم و برامون كلي افت داره.
سرتونو درد نيارم با نوشتن تو اين وبلاگ مي خوام حداقل به خودم ثابت كنم كه همون طور كه مي تونم خوب حرف بزنم خوب هم بنويسم.(بازم آخرشو سمبل كردم آخه حوصله خودم سر رفت چه برسه به شما!)

نني