اتاق نني

 

کپی رایت : ننی و موشه
 

 

Monday, January 16, 2006

اردبيل

ساعت 3بعداز ظهر بود رسیدم اردبیل. یه چمدون برای یه روز با خودم برده بودم قد خودم. توش 500 تا پلیور یقه اسکی و شلوار گرم کن و شال و... بود که مطمئن بودم وقت نمی کنم بازشون کنم چه برسه بپوشمشون. عادتمه دیگه و ترک عادت هم مرض میندازه تو جونم. به هر حال ما که رنگ چمدون رو هم ندیدیم انداختیمش رو کول همسفرم سرپرست طرح پروژه های اردبیل و مثل خانوما کیفمو گرفتم دستمو و جلو تر راه می رفتم و اون بدبختم پشتم میومد. هر 3 ساعت یه بارم یه تعارف خشک و خالی می کردم:مهندس زحمتتون شد. بماند که بدمم نمی اومد یه حال اینطوری بهش بدم.
اینقدر هوا سرد بود که ترجیح دادم بچپم تو هتل. خدایا حالا چیکار کنم تا شب. تو لابی هتل یکم با سرپرست کارگاه خودمون یه گپی زدم و با هم گزارشا رو یه نگاهی انداختیم و تازه ساعت شد 4. با خودم فکر کردم یه 2 ساعت دیگه گزارشا رو بخونم یه یه ساعتی هم کتاب و...بعدش چی؟ شال و کلاه کردم تو اون سرما برم چهار راه امام خمینی هم یه دوری بزنم باد به کلم بخوره، هم برای موشه عسل بخرم و هم یه آش دوغی بزنم تو رگ.
سوار تاکسی شدم گفتم چهارراه. راننده تاکسی با اون لهجه غلیظ ترکیش گفت. آبجی چهارراه که دو قدم اونورتره. تجربه بهم ثابت کرده بود که مقیاس طول تو شهرستان با تهران زمین تا آسمون فرق می کنه دو قدم اونا حدودا می شه دو کیلومتر ما. بدون توجه به حرفش سوار شدم. از همین قسمت فهمید فارسم و سر حرفو باز کرد. یادم نیست کجا ولی از دهنم پرید و گفتم: پس اردبیل شهر کوچیکیه.
یارو یکم مونده بود بزنه رو ترمز و منو پرت کنه بیرون. رگای گردنش طوری زد بیرون انگار که بهش فحش خواهر مادر دادم.
-نه آبجی کوچیچه یعنی چه؟ اینجا یه زمانی چهارراه فقط چهارراه بود (؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!)...اینجا هم شهرش بزرجه هم آدماش بزرجن اینجا شهریه که هر چی گوزارش می اوفته همین که بادش بهش خورد یا ریس جمپور می شه یا ورزشکار و ...

خلاصه دوقدم(!!!!!) تموم شد و رسیدیم سر چهارراه. یه طرف چهارراه پر بود از مغازه های عسل فروشی.یه دور سریع ازجلوی همشون رد شدم و رفتم تو ترتمیز ترینشون
-آقا یک کیلو عسل طبیعی خیلی خوب می خواستم.
طرف هم بعد از اینکه کلی تبلیغ عسل 100درصد طبیعی که بنا به گفته خودش محصول خودش بود(؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!) و کرد
یه قاشق غذاخوری یه بار مصرف کرد تو دبه و داد دست من.
-آقا چی کارش کنم (بعد از اون حرفا خیلی خودمو کنترل کردم به یارو نگم هاچ زنبور عسل!!!)
-بخور خانوم بیبین چه عسلیه
من که با دیدن اون همه عسل تو دستم داشتم کهیر می زدم نوک انگشتمو زدم تو قاشق و با بی میلی مزه مزه کردم(آخه عسل دوست ندارم) غافل از اینکه عسله از قاشق داشت شره می کرد رو مانتو و کفش و کف مغازه و خلاصه داشتم گند می زدم به خودمو و به مغازه یارو
آخ مانتوم... قاشقو انداختم تو سطل آشغال.از بس هوا سرد بود حتی اگه کلاغ هم کارخرابی می کرد رو فرق سرم حاظر نبودم دستمو زیر آب سرد دستشویی مغازه ببرم و خودمو تمیز کنم.با دستمال کاغذی یکم ماست مالی که چه عرض کنم .. مالیش کردم عسلو خریدم و اومدم بیرون.
یه چمدون 20 کیلویی با خودم اورده بودم به عقلم نرسیده بود یه مانتوی اضافی با خودم بیارم. حالا با اون مانتوی کر و کثیف که یه عالمه خرده دستمال کاغذی چسبیده بود بهش فردا باید می رفتم جلسه اونم با کارفرما .

بوی آش دوغ که بهم خورد هان مانتو و جلسه و ... همه چی از یادم رفت.مغازه کر و کثیفی بود عین خودم ولی شلوغ بود.
نشستم پشت میز. میز بغلیم یه دختر وپسر نشسته بودن که از سر و کلشون لهجه می بارید. معلوم بود نامزدی، عقدی چیزی بودن. با خودم فکر کردم اگه نبودن که الان داداشای دختره پسررو دو شقه کرده بودن.به نازمت تهران.بععععله دختره حلقه داشت.
یارو آش دوغ گذاشت جلوم. اه پس نون بربریش کو؟یه نیگا کردم رو میزای اطراف دیدیم برای کسی نون نذاشته ولی من نون می خواستم آش دوغ بدون نون بربری! امکان نداشت. با خودم گفتم اگه ترکا هم بربری و ترک کرده باشن من یکی نمی کنم.
برای اینکه کسی نفهمه چقدر ترکم (؟)رفتم نزدیک کسی که دیگ آش و هم می زد و یواش گفتم آقا یه یه تیکه نون بربری داری. یارو هم نامردی نکرد و خطاب به حسن آقا که طبقه بالا بود داد زد :
-حسن یه بربری بده آبجی
ای بترکی! تنها که اومده بودم کم تابلو بودم طرف هم بدجوری بیل بوردم کرد. دیدم دارم ضایع می شم گفتم بذار این همه آدم که زل زل دارن نگام می کنن حداقل خیال کنن ترکم بلند گفتم: الرز آقرماسن( تنها چیزی که بلد بودم یعنی متشکرم) نون بربریو گرفتم نشستم سر جام. اون لهجه احهقانه فارسی با اون عبارت غلط غلوط ترکی که بلغور کرده بودم باعث شد که سرمو تا آشه و بربریه تموم نشدن بلند نکنم و با عجله آشو ببلعم تا هر چه سریعتر بزنم به چاک. پاشدم که برم چشم افتاد به میز بغلیم که اون دو تا کفتر چایی نشسته بودم دیدم اه نخودای آشه ته کاسه مونده و هیچکدوم نخوردن. میز پشتیم هم همین طور. ای دل غافل اینقدر تند تند خورده بودم که تموم نخودا رو درسته قورت داده بودم و نفهمیده بودم نپختن. ای خدا اگه نصف شب دل درد بگیرم کی به دادم می رسه.
تو راه برگشت چند بار موبایل موشه و محل کارشو گرفتم ولی هیچکس جواب نمی داد.
ما که فکر بد نکردیم حالا اگه شما خواستین بکنین جلو جلو بگم اصلا مجوزشم داده بودم تا چشم حسود درآد.
خلاصه رسیدم هتل و غرق در نگرانی ... نکنه تصادف کرده باشه، یعنی موبایلشو جایی جا گذاشته و... کلید و انداختم تو قفل اه چرا باز نمی شه.کیف و عسلی که خریده بودم و تالاپی پرت کردم رو زمین و چارچنگولی افتادم رو قفل و کلید و دستگیره. یه لحظه شک کردم نگاه کردم به کلیدم نه درست بود 241 صدای تلویزیونم میومد( تلویزیون رو موقع رفتن خاموش نکرده بودم) دستمو گذاشتم رو دستگیره به هوای اینکه نکنه در رو اصلا قفل نکردم که در باز شد و یه آقا با زیر شلواری و زیرپوش دم در ظاهر شد.
من که اصلا تو حال و هوای خودم نبودم یه جیغ خفنی کشیدم و به فاصله کمتر از یه ثانیه بعد از من آقاهه هم یه صدای ناهنجاری از دهنش در اومد که معلوم بود بیچاره هم بدجوری ترسیده هم غافلگیر شده.
یکم به خودم اومدم و تازه دوزاریم افتاد که چه گندی زدم و با تته پته از یارو معذرت خواهی کردم. اون بدبختم یه خنده زورکی کرد و در و بست. صدای بسته شدن در تازه حالمو جا آورد .آخ چقدر خنگم شماره اتاق به اون گندگیو ندیدم اونجا اتاق 240 بود.

توی تخت لم داده بودم و داشتم کتاب می خوندم موشه هم چند دقیقه قبلش زنگ زده بود و خیالم راحت شده بود. با خودم فکر می کردم این راننده تاکسیه هم بد نمی گفت ها هر کی آب و هوای اینجا به کلش می خوره یه چیزی می شه ولی چیز داریم تا چیز!!!



Sunday, January 15, 2006

دلتنگي

فردا دارم می رم ماموریت

نه دفعه اولمه که می رم ماموریت ، نه دفعه اولمه که دارم از موشه دور می شم. ولی حال و هوای موقعی و دارم که موشه اوایل خرداد امسال چند روزی رفت یه مسافرت کاری. خیلی دلم براش تنگ شده بود. اصلا دل و دماغ خونه اومدن نداشتم. وقت گذرونی می کردم که زمان فقط بگذره چه جوریش برام مهم نبود. دیگه نه الواتی بعد از شرکت حال می داد نه ایروبیکی که همیشه آرومم می کنه. حتی بچه های شرکتم متوجه بدخلقیام شده بودن و برام دست می گرفتن. یادمه یه بار به موشه پیشنهاد دادم برای درس خوندن تنها برم یه کشور دیگه تا راحتتر بهم ویزا بدن. اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بودکه بدون موشه می تونم چند سال تنها زندگی کنم یا نه. اونموقع محکم پیش خودم گفتم آره هر پیشرفتی سختیای خودشم داره.ولی الان وقتی دوباره این سوال از خودم می پرسم به این نتیجه می رسم که هیچ پیشرفتی به یه لحظه جدا شدن از موشه نمی ارزه

حیف که مثل پسر بچه هایی که بعد ازشیطنتهای روزانشون بیهوش می شن و صدای نفسای عمیقشون تو فضا می پیچه خوابیدی وگرنه همین الان بیدارت می گردم و بهت می گفتم که حتی یه لحظه دوریت چقدر برام سخته


دوست دارم موشه

Friday, January 13, 2006

مداد رنگی

آدما مثل مداد رنگین و دفتر ذهن همدیگه رو با یه رنگی نقاشی می کنن.

بعضیا زرد، بعضیا آبی، بعضی ها قرمز و بعضی ها هم سیاه. یه سری هم مثل مداد سفید میان و میرن بدون اینکه ردی از خودشون باقی بذارن.من تو دفتر ذهنت چه رنگیم؟


همیشه سبز باشید

درخت پر شاخه


بعضی یا میگن وقتی یه کاریو شروع کردی باید ادامه اش بدی و تا آخرش بری.حالا می خواد درس خوندن باشه یا یه رشته ورزشی یا هنری یا ...اما من هیچوقت دوست نداشتم که خودمووقف یه کار یا یه چیز بکنم. به نظرم وقتی این همه چیز تو دنیا برای تجربه کردن هست چرا آدم باید خودشو محدود کنه و ببنده.

وقتی برمی گردم به عقب می بینم که خودمو نخود هر آشی کردم و به نظریه عده از این شاخه به اون اخه پریدم.

اما هنوز خیلی چیزای دیگه هست که دلم می خواد برای یه بارم که شده تجربشون کنم.

وقتی دبستان میرفتم عشقم این بود که مبصر کلاس باشم یا سرگروه ریاضی یا مامور انتظامات. چون درسم هم خوب بود همیشه نفر اول مدرسه بودم و طبعا همه کاره و هیچ کاره تا جایی که معلم کلاس چهارمم چون کلاس و ول می کرد به امان من و خدا و می رفت دنبال کارای شخصیش دادگاهی شد. چون اصلا جنبه کار گروهی نداشتم تو هیچ کلاس فوق برنامه ای دووم نمی اوردم. تموم انرژیمو صرف استثمار و استبداد می شد از خواهر و برادر گرفته تا دوست و پسر عمه و دختر خاله. به زور حرف خودمو به کرسی می نشوندم و به هر کسی که از اوامرم سرپیچی می کرد رحم نمی کردم. حتی به نزدیکترین کسام. یادمه سال سوم یا چهارم بودم معلم تربیتیمون ازصمیمی ترین دوستم خواست که بهش تو درست کردن کارتای کتابخونه کمک کنه. این موضوع برام قابل هضم نبود که کسی به جز من برای انجام کاری انتخاب بشه. بلایی به سر دوست بیچارم اوردم که مامانش زنگ زد خونمون و با مامانم کلی سر این موضوع صحبت کرد که نصیحتم کنه.

سال پنجم دبستان برای ثبت نام آزمون تیزهوشان 500 یا 1000 تومان می خواستن ناظممون اومد گفت شماها که قبول نمی شین برای چی پول باباهای بیچارتونو دور می ریزین. اینقدر به من بر خورده بود که تصمیم گرفتم قبول شم و شدم.

تو راهنمایی و دبیرستان دیگه من فقط تافته جدا بافته نبودم. اونجا پر بود از تافته های جدا بافته. به خاطر همین مجبور شدم یه کم دست و پامو جمع کنم اولش برام خیلی سخت بود که مثلا من ترم 3 کانون زبان باشم وبغل دستیم ترم 5 ولی به مرور انحصارطلبیم تعدیل شد و تونستم انرژیمو صرف چیزای دیگه بکنم.

توی سالای دبیرستان یه دوره تاتر با چیستا یثربی گذروندم و تو چند تا تاتربازی کردم. سناریوی چند تا انیمیشن کوتاه رو نوشتم و که یکیش تو مدرسه اول شد و با کارگردانی خودم ساختیمش و تو کانون فکری کودکان و نوجوانان فیلمبرداریش انجام شد.

یه دوره رفتم کلاس طراحی و خیلی پیشرفت کردم ولی حوصلم خیلی زود سر رفت و ولش کردم. از سال سوم راهنمایی حرفه ای افتادم تو خط بسکتبال و تا سال سوم دبیرستان تو یکی از تیم های دسته اول باشگاهی بازی می کردم و تو دوره دانشگاه هم لیسانس هم فوق لیسانس تو تیم دانشگاه بودم. یه دوره هم تو مسابقات بدمینتون دانش آموزی بازی کردم و تو منطقه اول شدم. جزو 5 نفر انتخابی از مدرسه برای تیم تیراندازی ملی بودم ولی برای تمریناش نرفتم.

دوره دانشجویی دوره الواتی بود. یه مدت افتادم تو کار کر. عضو انجمن کر دانشگاه شدم و با یه عده دیگه برای اجرای فاتتزی کرال بتهوون انتخاب شدیم و رفتیم توگروه کر تالار وحدت و یه کنسرت با ارکستر سمفونیک تهران برگزار کردیم. با موشه تو همین دوران آشنا شدم و افتادم تو خط سرور زدن و تولید کردن کارتای اینترنتی.اسکی روهم با موشه شروع کردم وچند سال قبل افتادم تو خط ایروبیک که تا حالا ادامش دادم ولی هیچوقت وقت نکردم برم دنبال کارت مربی گری.

همیشه دوست داشتم صخره نوردی و موج سواری یاد بگیرم که تا حالا فرصتش پیش نیومده.

این اواخرم افتادم تو خط زبان یاد گرفتن. یه کم آلمانی خوندم ولی منصرف شدم و الان دارم فرانسه می خونم.

تازه کلی شاخه دیگه هست که هنوز روش نپریدم!!!نظر شما چیه؟

می خوام بترکونم

یکم تنبل شدم دیگه بلاگم داره کم کم واقعا می میره، الانم که بلاگ "جان" حس حسادتم و قلقلک داده وقت خوبیه برای ترکوندن.

فکر کنم حتی" اردیبشت هم دیگه نیمیام ببینمت " هم ازم قطع امید کرده!!!