خودشيفتگي
امشب موشه با هيجان داشت متن"بعد هفتم" رو تو اتاقش مي نوشت، از كنارش رد شدم كه برم گلاب به روتون...كه نگاهم يه كلمه خدا رو از بين صدها كلمه اي كه رو مانيتورش ورجه وورجه مي كرد، قاپيد. منهم كه از متن عاشقانه اي كه چند دقيقه قبلش از بلاگ يكي از دوستامون خونده بودم( كه در فراق زنش خودشو به در و ديوار مي زد و موهاشو مي كند _ چشم در برابر چشم)،خيلي هيجانزده بودم، به خيال اينكه بحث، بحث خدا و ربوبيته از توي همون گلاب به روتون داد زدم:موشه بنويس من خدام. وقتي كار آپ لودش تموم شد منم كه كنجكاو به اون درجه كه بعضيا مي گن فضول، رفتم ببينم چي نوشته. ديدم تو متنش كلمه خدا رو فقط تو سه تا جمله بكار برده كه سوميش اينه:
"ننی تو یک کلمه میگه بنویس من خدام منم باهاش موافقم."
اين جمله كه نسبت به اين متن خيلي نامتناسب بود و موشه با نوشتنش يه حال تمام عيار بهم داده بود، منو ياد يه خاطره انداخت:
من و موشه يه زماني مي رفتيم كلاساي عمومي دكتر مجد.حتما دكتر مجدو مي شناسين روانپزشك و روانشناس معروفيه. يه مرد با قد و قامت متوسط، خوش لباس و مرتب با يه ريش پرفسوري مخصوص روانشناسا. خوش صحبت و خون گرم و در عين حال خودشيفته ترين آدمي كه تا حالا ديدم. و اما آدمايي كه اونجا مي اومدن. ٩٠ درصد مشكلات حاد داشتن، يكي تازه با نامزدش بهم زده بود، و انگار تازه از گور دراومده بود بيرون، يكيشون خفن و عصبي آدامس مي جوييد، مجرد بود و انگار مي خواست با اون فكش گندش خرخره همه مردا رو بجوه، يه مادر و دختر كه هر دو از مخ آزاد بودن، يه زنه كه شوهرش براي درس خوندن رفته بود خارج از كشور و با دختر كوچكش درگير بود و يه دختره كه رو نرو من بود و همچين پاچه خواري دكترو مي كرد و نت بر مي داشت كه انگار نشسته سر كلاساي كنكور قلمچي! هر جلسه همچين التماس مي كرد كه دكتر از طالع خورشيدي و نقشش توشخصيت آدما برامون بگه كه انگار نيوتنه و لنگ اون سيبه كه بخوره تو كلش كه يه قانون جديدو كشف كنه...البته يه زوجي كه تازه ازدواج كرده بودن بنامهاي نني و موشه هم توشون بودن كه باور كنين از همشون نرمال تر بودن گرچه هر دوشون داشتن اين اواخر داشتن تيك عصبي مي گرفتن و خيلي سوژه هاي جالب ديگه كه به مرور كشفشون مي كرديم كه هم برامون سرگرمي بودن هم موضوع خنده ها و غيبتامونمون تو راه برگشت به خونه. گاهي اوقات تو نخ هر كدوماشون رفتن از بحث كلاس جالب تر و آموزنده تر!! بود. خدا آخر و عاقبت همشونو به خير كناد!(مامان بزرگ وارد مي شود).
بحثايي كه دكتر تو كلاس مطرح مي كرد براي من كه خيلي مفيد بودن. اينكه شخصيت آدم چه جوري از بچگي شكل مي گيره و چه چيزايي تو فرمش تاثير مي ذاره برام خيلي جالب بود، و جالب تر از همه اين بود كه آدم ناخودآگاه سعي مي كرد اين چيزا رو تو وجود خودش و ديگران كشف كنه. عين اين دانشجوهاي سالهاي اول پزشكي كه هي خودشو مي جورن تا آثارهر درد و مرضيو كه باهاش آشنا مي شن تو خودشون پيدا كنن. البته اين دوره كلاسا رو تا آخر نرفتيم چون دكتر بنا به درخواست دختراي دم بخت و پسراي دو در شده،روانشناسي ادما رو از ١٨ سالگي و روابط دختر و پسر شروع كرده بود.من و موشه هم كه از وسطاي دوره خودمونو زور چپون كرده بوديم تو كلاس، بعد از چند جلسه، ديديم كلاس رسيده به قسمت مرگ و مير و بعدم از اول. تولد و دوره نوزادي و بچه.. كه اينجا بود كه بريديم و در معلومات روانشناختي ارزندمون خلايي بين دوره نوزادي تا ازدواج بوجود اومد.
تو همين كلاسا بنده يك بعد از ابعاد شخصيتم رو البته با كمك اقاي دكتر كشف كردم.
اين كلاسا تو يه اتاق ٢٠ متري كه وسطش يه ميز كنفرانس گذاشته بودن و دور تا دورشم صندلي بود، تشكيل مي شد. طبق رسم و رسوم كلاساي عمومي هر كي زودتر ميومد جاي بهتر نصيبش مي شد و اونايي كه تاخير داشتن يه صندلي تاشو از جايي گير مي آوردن و خودشونو مي چپوندن تو كلاس.
يه روز كه من و موشه دير رسيده بوديم با عجله به منشي بدعنقش كه بعدن فهميدم خواهر زنش بوده و موقعيت سياسيش اقتضا مي كرده تيريپش اون طوري باشه، پول اون جلسه رو داديم و يه سركي كشيديم تو كلاس. دكتر هنوز نيومده بود. صندليهاي دور ميز كه پر بود كه هيچ، جا براي گذاشتن صندلي تاشو هم نبود. موشه رفت كه از يه جايي صندلي گير بياره. همين طور كه با چشمم داشتم جاهاي ممكن براي گذاشتن دو تا صندلي رو برانداز مي كردم،چشمم افتاد به صندلي خالي دكتر كه روبروي در و بالاي ميز گذاشته شده بود. با فاصله از صندلياي ديگه. مثل يه تخت پادشاهي. بدجوري اون صندلي چشمو گرفته بود. انگار كه افسون شده بودم. بدون اينكه به موشه كه از پشتم با دو تا صندلي داشت مي اومد نگاه كنم، تو اون همهمه وراجي كردن در و ديوونه ها بلند گفتم من مي خوام بشينم اينجا و رفتم به طرف صندلي و نشستم. چند ثانيه نگذشته بود كه دكتر اومد و همه به احترام از جا پاشدن. منم ناچار پاشدم و در حاليكه لب و لوچم از اينكه صندلي با اون ابهت و از دست داده بودم آويزون بود، كز كردم رو صندلي كه موشه به زحمت گوشه كلاس جا داده بود.كلاس شروع شد و كم كم صندلي محقري كه روش نشسته بودم داشت از يادم ميرفت كه بحث يه جورايي كشيده يا بهتر بگم كشونده شد به خودشيفتگي. اولين مثالي كه دكتر زد اين بود. بعضي از آدما دچار خودشيفتگين، مثلا شاگردي وارد مي شه و مي شينه سر جاي استاد. اينو كه گفت احساس كردم همه بچه ها زير چشمي دارن منو مي پان و تو دلشون پوزخند مي زنن. منم خودمو جمع و جور كردم، كمرمو راست كردم و به روي خودم نيوردم و وانمود كردم دارم نت بر مي دارم.
تو ماشين موقع برگشتن به خونه با موشه به اين نتيجه رسيديم كه طرف من و ديده يا صدامو شنيده و مخصوصا با اين حرفش خواسته يه گوشمالي بهم بده و تيز بازي دكتر !كلي اسباب تفريحمون شد...
من خدام!!!!!!!!!!... اين جمله دوباره منو به اين فكر انداخت كه من واقعا خودشيفتم...
خوب عيب نداره آخه من فقط خود شيفته نيستم. موشه شيفته هم هستم. موشه هم نني شيفته و كار شيفته و ...
... اي بابا اين نوشته ام عجب شفته اي شد!!!!!!!!!!!!
2 Comments:
خوشم میاد که خودت اولین نظر رو تو آخرین خط مطلبت دادی! بابا خود شیفته جان، تو دیگه آخرشی! اما از اینا که بگذریم دلم برای بقیه حضار اون کلاس می سوزه! آخه اگه آدم نرمالشون تو بوده باشی دیگه اونا یه جورایی آره! به هر حال من که آخرش نفهمیدم تو شیفته ای یا مشتوف! ولی هر چی که هست خیلی باحالی! راستی نمی دونم چرا با خوندن این مطلب یاد اون مَثَل معروف افتادم که یارو به شیپیش تنش می گفت منیژه خانوم؟
By پرشین, at 4:48 AM
بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم.
این نوشتم از اون نوشته هایی بود که قلقلکت می داد ها
راحت باش خودتو خالی کن
By Ramin, at 9:36 PM
Post a Comment
<< Home