اتاق نني

 

کپی رایت : ننی و موشه
 

 

Monday, October 24, 2005

نني مي نويسه

سلام
مي دونين هميشه نوشتن برام سخت بوده، اگه بهم بگن راجع به فلان مساله حرف بزن تا صبح حتي اگه كوچكترين معلوماتي هم نداشته باشم براتون مي برم و مي دوزم و حرف مي زنم ، البته شايد فقط ١٠درصدش مربوط به بحث باشه ها ولي اگه بگن يه كلمه از اون چيزايي كه گفتيو بنويس انگار مي خوان جونمو بگيرن.
هيچوقت خاطراتمو ننوشتم حتي اون دفتر خاطرات هاي قفل دار كه زماني مد شده بود و قفل دفتر هر كي كه كوچيكتر بود نشون مي داد كه دفتر خاطرات اصيل تري داره هم نتونست منو قلقلك بده كه چار كلمه توشون بنويسم.
فقط تو دوران دانشجوييم وقتي اتفاقات خاصي مي افتد،مثل روزهاي تولدتم و يا وقتي از دست موشه شاكي مي شدم، مخصوصا وقتي ناراحت بودم تو يه دفترچه فكستني؟ يه چيزايي مي نوشتم، ولي وقتي بعدن مي رفتم سراغشون اعصابم خورد مي شد.
آخه نمي دونين همشون با يه عجز و لابه اي شروع مي شدن كه نگو، پر بودن از فحشاي ١٨+ به زمين و زمان و هر كسي كه تو اون لحظه به فكرم مي اومد.هر كي اونا رو مي خوند فكر مي كرد الان تو حموم نشستم و در حالي كه خون از مچ دستام فواره مي زنه دارم آخرين ناله و نفرينامو نثار آدم و عالم مي كنم ولي همشون بدون استثنا به طور احمقانه اي اينطوري تموم مي شدن:
"الان داره تيتراژ فلان سريال و پخش مي كنه مي رم تلويزين ببينم، بر ميگردم" يا مثلا "نمي دونم چرا يه دفعه اينقدر خوابم گرفت فردا بقيشو مي نويسم"يا چيزاي ديگه كه نشون مي داد حوصلم سر رفته و دو در كردم.
با اين تفاسير مي شه حدس زد كه هيچوقت اين بعدن ها و فردا ها نمي رسيدن بنابراين هيچوقت نوشته هام سرانجامي نداشته.
اين وب لاگ اولين تجربه نويسندگي منه، پس اگه ديدين وسط يه بحث داغ چند تا نقطه ديدين خيلي متعجب نشين طول مي كشه تا عادت كنم.
البته دررفتن من از نوشتن ريشه تو دوران بچگيم داره.يادمه دوران جنگ بود و ما تهرانيهاي جنگ زده!پناه آورده بوديم به كوه و بيايون و ...
ما هم كه تو چمخاله ويلا داشتيم رفتيم اونجا.صبح كه مي شد يكي از بابا ها تموم بچه هاي جنگ زده كوچه رو ميريخت تو ماشينشو و مي برد يه مدرسه توي روستاي چمخاله كه مال بچه هاي جنگ زده تهراني بود.اونجا من مزه مدرسه مختلط رو چشيدم.مدرسه نگو هتل بگو.از كلاس سوم تا پنجم توي يه كلاس مي ريختن و تو هم وول مي زدن.مامان يكي از بچه ها هم مي شد معلممون.
يادمه اون موقع من سوم دبستان بودم.يه پسري توكلاسمون بود كه من ازش خيلي خوشم مي اومد فقط يادمه چشاش آبي بود و موهاش مشكي.به نظرم خيلي خوشگل بود،تازه مامانش هم معلممون بود.يعني هم وجاهت داشت هم قدرت!
خواهربزرگ من بر عكس من تو نوشتن استاده.يه دفعه سر كلاس انشا معلوشون مي گه پاشو انشاتو بخون اونم با اينكه چيزي ننوشته بوده،في البداهه شروع كرده به اتشا خوندن،خلاصه معلمش از اونجايي كه دفترشو ورق نزده بوده مچشو مي گيره!
يه متن تخيلي هم نوشته بوده كه تو منطقه اول شده بوده و به خاطرش جايزه گرفت.
يه بار معلممون يعني مامانش بهمون گفت انشا بنويسين در مورد هر موضوعي كه مي خواين.

خلاصه منم كه مي خواستم اين مادر و پسررو حسابي تحت تاثير خودم قرار بدم همون انشايي كه خواهرم به خاطرش جايزه گرفته بود رو كپ زدم و رفتم سر كلاس خوندم.وقتي انشام تموم شد انتظار داشتم كه بگه"آفرين چه دختر باهوشي.خودت اين انشا رو نوشتي يا پدر و مادرت كمكت كردن،اونوقت منم محجوبانه سرمو بندازم پايين و زير چشمي پسرشو بپام و بگم خودم تنهايي نوشتم! اما زنك نه تنها تشويقم نكرد فقط يه نمره بيست پاي دفترم چپوند و با انگشت به بغل دستيم اشاره كرد كه بيادوانشاشو بخونه .بعدها فكر كردم كه يا زن خرفتي بوده كه عقلش نرسيده همچين انشايي از يه بچه ٩ ساله بعيده يا اصلا گوش نمي كرده يا فهميده كپ زدم و به روي خودش نيورده.
خلاصه در هر حالت يكي از دلايلي كه طبع نويسندگي منو كور كرد همين خاطره بود.
چون كم مي نويسم بعضي اوقات تو ديكته كلمات هم سوتي هاي خفن ميدم. مثلا تو نامه هاي اداريم به كارفرما مدتها كلمه "مزبور" رو "مذبور" مي نوشتم كه اين سوتي رو يكي از همكارام درآورد و كردش پيرهن عثمون. هنوزم كه هنوزه(يادت بخير آقاي مشمول الزمه) با اينكه رفته خارج از كشور وقتي بهم ايميل ميزنه برام دست مي گيره و بهم مي خنده.ناسلامتي ما فوق ليسانس مملكتيم و برامون كلي افت داره.
سرتونو درد نيارم با نوشتن تو اين وبلاگ مي خوام حداقل به خودم ثابت كنم كه همون طور كه مي تونم خوب حرف بزنم خوب هم بنويسم.(بازم آخرشو سمبل كردم آخه حوصله خودم سر رفت چه برسه به شما!)

نني

0 Comments:

Post a Comment

<< Home