اتاق نني

 

کپی رایت : ننی و موشه
 

 

Tuesday, November 29, 2005

به کوری چشم کرکسها قناريها هرگز نمي ميرند

سلام
یه ضرب المثلی هست که میگه به کوری چشم کرکس ها قناریها نمی میرند.

درسته که چند وقتیه چیزی ننوشتم اما ما هم زنده ایم و نفس می کشیم. میدونین باید حس نوشتن داشته باشی که بعد از اینکه اغلب روزا ساعت 10 شب خسته و مرده می رسی خونه بعد از اینکه یه چیزی خوردیو یه کم رو مبل لم دادی و یه فیلم تکراری که هزار بار mbc2 گذاشته رو برای هزار و یکمین بار دیدی، حال داشته باشی که بعد از چک کردن میل باکست، به این و اون و زمین وزمان گیر بدی. یا به خودت قلمبه سلمبه بار کنی یا به اون مرتیکه تو پمپ بنزین که مکمل تو باک ماشینت نریخته بود و در نهایت پررویی یه شیشه خالی روکه مال روز پیشه از تو آشغالا در می آره تا بهت ثابت کنه که دروغ نگفته بد و بیراه بگی یا برای یه بنده خدایی که خبر مرگتو تو بلاگش منتشر می کنه یه کانمت دشمن کشون بذاری...

می بینین زندگی سخته

فکر کنم دارم پیر می شم. دیگه انرژی 5 سال پیشمو ندارم.یاد زمون دانشجویی به خیر...

صبح پا می شدم یه سر دانشگاه میزدم.اگه استاد گیر بود که می شستم تو کلاس به هر و کر اگه هم گیر نبود با بچه ها
ولو می شدیم توخیابون از این سینما به اون سینما از این تاتر به اون تاتر، دنبال کلاسای صخره نوردی و کر و کامپیوتر و خلاصه هر چی که یا مفتی باشه یا تخفیف دانشجویی داشته باشه. یه کافی شاپ یا یه ساندویچی کثیف و بعدم خونه شاگرد خصوصیام، تازه بعدشم ایروبیک و خلاصه 11 شب شارژ شارز بدون احساس خستگی می رفتم خونه و تازه اول شب...
بشین پای اینترنت تا 4 صبح و فرداش روزی از نو روزگاری از نو.

اما حالاصبح بلند شو ساعت 7:30 با یه حالی که انگار صدات کردن ببرنت پای چوب دار.بعدم برو سر کار تا ساعت 5:30-6 بعداز ظهر (انصافا ولی هر و کره هام هنوزم براهه، سر کار بهم خوش می گذره)، بعدم یه روز در میون کلاس زبان فرانسه و پشت بندش ایروبیک یا اینکه بیا بچپ تو خونه.

البته زیاد رو حرفام حساب نکنین. من تو اینجور مواقع خیلی مودیم. 2 دقیقه دیگه اگه براتون بشکن زدم تعجب نکنین.

نمی دونم امروز با اینکه خیلی شارژ بودم چرا این حرفا رو می زنم.آخه یه دعوای حسابی با یکی از همکارام کردم. شاید
از نظر روانشناسی یه کم خفن باشه هان ولی دعوا منو کلی شارژ می کنه.
یه همکار دارم کلی خنگه، از کامپیوتر اگه بگی مویزی سرش می شه نمی شه. کاغذ و مداد همین و بس. این آقای مهندس خلق و خوی تند وتیزی هم داره و زود از کوره در می ره. آخر وقت بود اومدم بهش حال بدم گفتم آقای مهندس ایجای کارتون یکم ایراد داشت من تصحیح کردم می خواین فایلای
منو بردارین که هماهنگ باشیم، یه دفه قاط زد و هی خواست توپو قل بده تو زمین من. منم که کوتاه نمیام سعی کردم مجابش کنم بابا حالا خرابکاری کردی و خانومی می کنم بروت نمی آرم تو پررو نشو. تو کتش نمی رفت که نمی رفت.
آخر سردید نمی فهمه چی می گم گیر داد که کامپیوترای شما خرابه منم که دیدیم طرف کلی پرته قاه قاه زدم زیر خنده اون داد می زد و منم می خندیدم.کارد می زدی خونش در نمی اومد.طرف سابقه فشار خون بالا رفتن و پس افتادنم داره به خاطر همین بااینکه از ته دل می خندیدم ولی می ترسیدم کف کنه و خونش بیفته گردنم. انصافا صحنه جالبی بود. هر کی می دید فکر می کرد ما خلیم. که همینم شد رئیسش که متوجه عجیب بودن صحنه دعوا شده بود(یکی قهقهه زنان و یکی عربده کشان)اومد وساطت کنه و حق رو به حقدار برسونه.با اینکه دمار از من بیچاره در اومد که حالیشون کنم که بابا جریان از این قراره ولی کل ماجرا اسباب تفریحم شد.

... ... ... هیس گوش کنین خوب گوش کنین، صدای بشکنم نمی آد؟ ((((((((((((((:



Friday, November 11, 2005

اين يک قصه است، باورش کنيد

روی جلد کتاب "خانوم" نوشته مسعود بهنود نوشته بود این یک قصه است، باورش کنید. من این قصه رو خوندم و باورش کردم. سرگذشت زندگی یکی از نوادگان مظفرالدین شاه، که مادرش بعد از خلع شدن محمدعلی شاه اونو همراه شاه مخلوع و ملکه می فرسته به شوروی سابق تا از شر پدرش در امان باشه و سر از عثمانی و فرانسه و آلمان در می آره.یه شاهزاده ایروانی که فقط دوران کودکی خودشو تو دربار می گذرونه و بقیه زندگیشو روی کار اومدن رضاخان، فروپاشی امپراطوریهای روس و عثمانی و جنگ جهانی دوم متلاطم می کنه.

اگه این کتاب دستتون اومد پیشنهاد می کنم حتما بخونینش.

Wednesday, November 09, 2005

دوستان ما

اگه به كادر سمت راست بلاگ من و موشه تا حالا نگاه كرده باشين، تو قسمت دوستان لينك دو تا بلاگ از بلاگاي دوستامون و اورديم. مي خوام يكم مفتي براي اين دو تا باگ تبليغ كنم.دارين منو كه!
به عنوان يه هشدار جدي از الان بگم اگه مي خواين طرفتون روانپريش نشه سعي كنين مطالب اين دو تا بلاگو تو يه روز نخونين. چون احتمالش زياده كه يه ربع بعد از اينكه بهش پيشنهاد ازدواج دادين، با يه آژانس چيزايي كه پيشتون داره يا براتون كادو خريده رو بفرستين در خونه باباش!!! بلاگ اولي كه اسمش هاشينه، مال يكي از همكاراي سابقم و خانومشه كه بنده ارادت خاصي بهشون دارم.سلام عرض كرديم! ايشون هم ارادت بيشتري نسبت به من داره و هميشه براي نوشته هام كامنت مي ذاره و كلي خوشحالم مي كنه.(يعني شما هم بذارين ديگه) البته اگه متن كامنتاشو بخونين مي بينين كه زيادم خوشحال كننده نيست، پر از متلك و تيكه اس. بالاخره از هيچي كه بهترهJ .با اينكه منو bj خطاب مي كنه اما از خوندن كامنتاش هميشه لذت مي برم.آقا تو راحت باش من پوستم كلفته. من وايشون از قديم الايام هميشه با هم كلكل داشتيم . يادش بخير يه زماني پروژه اي كه اون مدير پروژش بود فعال شده بود و خلاصه شده بود رئيس الرؤسا. منم كه اصلا آبم باهاش تو يه جوب نمي رفت كلي كارشكني مي كردم. خيلي اذيتش كردم البته اونم تا جايي كه مي تونست منو مي چزوند. آخه مي دونين اخلاقامون خيلي شبيه به همه وهر دومون مي خواستيم تو كار حرف خودمونو به كرسي بشونيم.اگه من پسر بودم مطمئنم كارمون به كتك كاري مي رسيد. چقدر كاغذ روي ميز هم پرت كرديم و سوتي هاي كاراي همديگرو به رخ همديگه كشونديم. روزي نبود كه يه دعواي مفصل با هم نكنيم. انصافا حريف خوبي هم بود مخصوصا تو برف بازي. حالا هم كه نيست جاش خيلي بينمون خاليه. بعضي اوقات حوصلم كه سر مي ره يادش مي افتم و با خودم مي گم الان اگه بود مي رفتم پايين و سر اينكه چرا تا حالا فلان كاروكه بايد دو هفته ديگه تموم كنه ولي تا الان تحويل نداده!!،بهش گير مي دادم و يه جنجالي بابت كش رفتن موبايلم كه هميشه رو ميز همكارا حيرون و ويرونه، راه مي انداختم. ولي جدا از درگيري هاي شديد كاري كه با هم داشتيم هميشه دوست خوبي برام بوده و هست. يه وقتي فكر نكنين تو وبلاگش پر از عكساي خفن سايت rotten ها! خواهيد ديد كه در پس رويه حلبيش قلبي از طلا داره! اين اقا عاشقه! هر وقت خواستين از شر عشق و معشوقتون خلاص شين يه شعر از شعراي بلاگشو براي طرفتون بفرستين كه درجا ذوق مرگ شه و شما هم خلاص. شعرا و نوشته هاي اخيرشم براي مجالس نوحه خوني و عزاداري بدك نيست. اگه از نت بوك استفاده مي كنين حتما روي كي بوردتون يه كيسه فريزري، نايلوني چيزي بندازينن .از ما گفتن! پس فردا اگه نت بوكه بخاطر فوران اشكاتون سوخت، فحشم ندين ها!. بابا فرار نكنين نگفتم طرف دپرسه كه! مشتلق بدين كه همين روزاست كه چند تا شعرم براي مجالس عقد و عروسي بنويسه چون خانومش كه چند روزيه اومده ايران برمي گرده پيشش.(به قول خودت شاد باشين.)
بلاگ دومي هم مال ... نمي تونم بگم. طرف كلي سكيوريتيش بالاست وعلاوه براينكه امضاش محفوظه، تموم نوشته هاشم بادي گارد داره. يعني در كامنت دونيش تخته است. تمپليت بلاگشو خيلي دوست دارم. از نظر قدمت هماهنگي كاملي با سبك نوشته هاش و طرز تفكر نويسنده!! داره. اگه مي خواين از يكي از دوستاتون كه تو بلاگش نمي تونين كامنت بذارين غير مستقيم گله گذاري كنين، لينك اين بلاگو حتما براش بفرستين. آخه تو يكي از مطالبش ازبلاگ يه بنده خدايي كه no comment! بوده كلي انتقاد شده!!!!!! خلاصه اگه از طرفداراي پر و پا قرص آزادي فكر، انديشه و بيان هستين حتما يه سر و گوشي آب بدين كه از دستتون مي ره. تو همه مطالب اين بلاگ آزادي بيان!!! موج مي زنه.

آقاي هاشين خان بذار! هنوز اين متنو آپ لود نكرده ، يكي از كامنتهاتو كه مطمئنم با خوندن همون پاراگراف اول تو مغزت سبك سنگين مي كني تا برام بفرستي خنثي كنم!
درسته كه الان كسي بلاگ ما رو نمي شناسه اما مطمئن باش تا چند وقت ديگه مجبورمي شي در ازاي هر كليكي كه رو لينك وبلاگت (كه قطعا به خاطر اين متن تبليغاتي منه)مي شه، شونصد دينار افغانستان بهم بدي.
در خاتمه ازت خیلی ممنونم كه با گذاشتن يه عكس هنري!!! و يه نوشته كوتاه اما تاثير گذار، دوستاتو به خوندن بلاگمون ترغيب كردی و لينك بلاگ من و موشه رو تو بلاگ خودتون آوردی.
هاها
مهم:
بازم دوباره نقشم گرفت و تونستم حرص بعضیا رو در بیارم. گریه نکن کامنتتو بذار و خودتو خالی کن!

Sunday, November 06, 2005

خودشيفتگي

امشب موشه با هيجان داشت متن"بعد هفتم" رو تو اتاقش مي نوشت، از كنارش رد شدم كه برم گلاب به روتون...كه نگاهم يه كلمه خدا رو از بين صدها كلمه اي كه رو مانيتورش ورجه وورجه مي كرد، قاپيد. منهم كه از متن عاشقانه اي كه چند دقيقه قبلش از بلاگ يكي از دوستامون خونده بودم( كه در فراق زنش خودشو به در و ديوار مي زد و موهاشو مي كند _ چشم در برابر چشم)،خيلي هيجانزده بودم، به خيال اينكه بحث، بحث خدا و ربوبيته از توي همون گلاب به روتون داد زدم:موشه بنويس من خدام. وقتي كار آپ لودش تموم شد منم كه كنجكاو به اون درجه كه بعضيا مي گن فضول، رفتم ببينم چي نوشته. ديدم تو متنش كلمه خدا رو فقط تو سه تا جمله بكار برده كه سوميش اينه:
"ننی تو یک کلمه میگه بنویس من خدام منم باهاش موافقم."

اين جمله كه نسبت به اين متن خيلي نامتناسب بود و موشه با نوشتنش يه حال تمام عيار بهم داده بود، منو ياد يه خاطره انداخت:

من و موشه يه زماني مي رفتيم كلاساي عمومي دكتر مجد.حتما دكتر مجدو مي شناسين روانپزشك و روانشناس معروفيه. يه مرد با قد و قامت متوسط، خوش لباس و مرتب با يه ريش پرفسوري مخصوص روانشناسا. خوش صحبت و خون گرم و در عين حال خودشيفته ترين آدمي كه تا حالا ديدم. و اما آدمايي كه اونجا مي اومدن. ٩٠ درصد مشكلات حاد داشتن، يكي تازه با نامزدش بهم زده بود، و انگار تازه از گور دراومده بود بيرون، يكيشون خفن و عصبي آدامس مي جوييد، مجرد بود و انگار مي خواست با اون فكش گندش خرخره همه مردا رو بجوه، يه مادر و دختر كه هر دو از مخ آزاد بودن، يه زنه كه شوهرش براي درس خوندن رفته بود خارج از كشور و با دختر كوچكش درگير بود و يه دختره كه رو نرو من بود و همچين پاچه خواري دكترو مي كرد و نت بر مي داشت كه انگار نشسته سر كلاساي كنكور قلمچي! هر جلسه همچين التماس مي كرد كه دكتر از طالع خورشيدي و نقشش توشخصيت آدما برامون بگه كه انگار نيوتنه و لنگ اون سيبه كه بخوره تو كلش كه يه قانون جديدو كشف كنه...البته يه زوجي كه تازه ازدواج كرده بودن بنامهاي نني و موشه هم توشون بودن كه باور كنين از همشون نرمال تر بودن گرچه هر دوشون داشتن اين اواخر داشتن تيك عصبي مي گرفتن و خيلي سوژه هاي جالب ديگه كه به مرور كشفشون مي كرديم كه هم برامون سرگرمي بودن هم موضوع خنده ها و غيبتامونمون تو راه برگشت به خونه. گاهي اوقات تو نخ هر كدوماشون رفتن از بحث كلاس جالب تر و آموزنده تر!! بود. خدا آخر و عاقبت همشونو به خير كناد!(مامان بزرگ وارد مي شود).
بحثايي كه دكتر تو كلاس مطرح مي كرد براي من كه خيلي مفيد بودن. اينكه شخصيت آدم چه جوري از بچگي شكل مي گيره و چه چيزايي تو فرمش تاثير مي ذاره برام خيلي جالب بود، و جالب تر از همه اين بود كه آدم ناخودآگاه سعي مي كرد اين چيزا رو تو وجود خودش و ديگران كشف كنه. عين اين دانشجوهاي سالهاي اول پزشكي كه هي خودشو مي جورن تا آثارهر درد و مرضيو كه باهاش آشنا مي شن تو خودشون پيدا كنن. البته اين دوره كلاسا رو تا آخر نرفتيم چون دكتر بنا به درخواست دختراي دم بخت و پسراي دو در شده،روانشناسي ادما رو از ١٨ سالگي و روابط دختر و پسر شروع كرده بود.من و موشه هم كه از وسطاي دوره خودمونو زور چپون كرده بوديم تو كلاس، بعد از چند جلسه، ديديم كلاس رسيده به قسمت مرگ و مير و بعدم از اول. تولد و دوره نوزادي و بچه.. كه اينجا بود كه بريديم و در معلومات روانشناختي ارزندمون خلايي بين دوره نوزادي تا ازدواج بوجود اومد.

تو همين كلاسا بنده يك بعد از ابعاد شخصيتم رو البته با كمك اقاي دكتر كشف كردم.
اين كلاسا تو يه اتاق ٢٠ متري كه وسطش يه ميز كنفرانس گذاشته بودن و دور تا دورشم صندلي بود، تشكيل مي شد. طبق رسم و رسوم كلاساي عمومي هر كي زودتر ميومد جاي بهتر نصيبش مي شد و اونايي كه تاخير داشتن يه صندلي تاشو از جايي گير مي آوردن و خودشونو مي چپوندن تو كلاس.


يه روز كه من و موشه دير رسيده بوديم با عجله به منشي بدعنقش كه بعدن فهميدم خواهر زنش بوده و موقعيت سياسيش اقتضا مي كرده تيريپش اون طوري باشه، پول اون جلسه رو داديم و يه سركي كشيديم تو كلاس. دكتر هنوز نيومده بود. صندليهاي دور ميز كه پر بود كه هيچ، جا براي گذاشتن صندلي تاشو هم نبود. موشه رفت كه از يه جايي صندلي گير بياره. همين طور كه با چشمم داشتم جاهاي ممكن براي گذاشتن دو تا صندلي رو برانداز مي كردم،چشمم افتاد به صندلي خالي دكتر كه روبروي در و بالاي ميز گذاشته شده بود. با فاصله از صندلياي ديگه. مثل يه تخت پادشاهي. بدجوري اون صندلي چشمو گرفته بود. انگار كه افسون شده بودم. بدون اينكه به موشه كه از پشتم با دو تا صندلي داشت مي اومد نگاه كنم، تو اون همهمه وراجي كردن در و ديوونه ها بلند گفتم من مي خوام بشينم اينجا و رفتم به طرف صندلي و نشستم. چند ثانيه نگذشته بود كه دكتر اومد و همه به احترام از جا پاشدن. منم ناچار پاشدم و در حاليكه لب و لوچم از اينكه صندلي با اون ابهت و از دست داده بودم آويزون بود، كز كردم رو صندلي كه موشه به زحمت گوشه كلاس جا داده بود.كلاس شروع شد و كم كم صندلي محقري كه روش نشسته بودم داشت از يادم ميرفت كه بحث يه جورايي كشيده يا بهتر بگم كشونده شد به خودشيفتگي. اولين مثالي كه دكتر زد اين بود. بعضي از آدما دچار خودشيفتگين، مثلا شاگردي وارد مي شه و مي شينه سر جاي استاد. اينو كه گفت احساس كردم همه بچه ها زير چشمي دارن منو مي پان و تو دلشون پوزخند مي زنن. منم خودمو جمع و جور كردم، كمرمو راست كردم و به روي خودم نيوردم و وانمود كردم دارم نت بر مي دارم.
تو ماشين موقع برگشتن به خونه با موشه به اين نتيجه رسيديم كه طرف من و ديده يا صدامو شنيده و مخصوصا با اين حرفش خواسته يه گوشمالي بهم بده و تيز بازي دكتر !كلي اسباب تفريحمون شد...

من خدام!!!!!!!!!!... اين جمله دوباره منو به اين فكر انداخت كه من واقعا خودشيفتم...
خوب عيب نداره آخه من فقط خود شيفته نيستم. موشه شيفته هم هستم. موشه هم نني شيفته و كار شيفته و ...

... اي بابا اين نوشته ام عجب شفته اي شد!!!!!!!!!!!!