اردبيل
اینقدر هوا سرد بود که ترجیح دادم بچپم تو هتل. خدایا حالا چیکار کنم تا شب. تو لابی هتل یکم با سرپرست کارگاه خودمون یه گپی زدم و با هم گزارشا رو یه نگاهی انداختیم و تازه ساعت شد 4. با خودم فکر کردم یه 2 ساعت دیگه گزارشا رو بخونم یه یه ساعتی هم کتاب و...بعدش چی؟ شال و کلاه کردم تو اون سرما برم چهار راه امام خمینی هم یه دوری بزنم باد به کلم بخوره، هم برای موشه عسل بخرم و هم یه آش دوغی بزنم تو رگ.
سوار تاکسی شدم گفتم چهارراه. راننده تاکسی با اون لهجه غلیظ ترکیش گفت. آبجی چهارراه که دو قدم اونورتره. تجربه بهم ثابت کرده بود که مقیاس طول تو شهرستان با تهران زمین تا آسمون فرق می کنه دو قدم اونا حدودا می شه دو کیلومتر ما. بدون توجه به حرفش سوار شدم. از همین قسمت فهمید فارسم و سر حرفو باز کرد. یادم نیست کجا ولی از دهنم پرید و گفتم: پس اردبیل شهر کوچیکیه.
یارو یکم مونده بود بزنه رو ترمز و منو پرت کنه بیرون. رگای گردنش طوری زد بیرون انگار که بهش فحش خواهر مادر دادم.
-نه آبجی کوچیچه یعنی چه؟ اینجا یه زمانی چهارراه فقط چهارراه بود (؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!)...اینجا هم شهرش بزرجه هم آدماش بزرجن اینجا شهریه که هر چی گوزارش می اوفته همین که بادش بهش خورد یا ریس جمپور می شه یا ورزشکار و ...
خلاصه دوقدم(!!!!!) تموم شد و رسیدیم سر چهارراه. یه طرف چهارراه پر بود از مغازه های عسل فروشی.یه دور سریع ازجلوی همشون رد شدم و رفتم تو ترتمیز ترینشون
-آقا یک کیلو عسل طبیعی خیلی خوب می خواستم.
طرف هم بعد از اینکه کلی تبلیغ عسل 100درصد طبیعی که بنا به گفته خودش محصول خودش بود(؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!) و کرد
یه قاشق غذاخوری یه بار مصرف کرد تو دبه و داد دست من.
-آقا چی کارش کنم (بعد از اون حرفا خیلی خودمو کنترل کردم به یارو نگم هاچ زنبور عسل!!!)
-بخور خانوم بیبین چه عسلیه
من که با دیدن اون همه عسل تو دستم داشتم کهیر می زدم نوک انگشتمو زدم تو قاشق و با بی میلی مزه مزه کردم(آخه عسل دوست ندارم) غافل از اینکه عسله از قاشق داشت شره می کرد رو مانتو و کفش و کف مغازه و خلاصه داشتم گند می زدم به خودمو و به مغازه یارو
آخ مانتوم... قاشقو انداختم تو سطل آشغال.از بس هوا سرد بود حتی اگه کلاغ هم کارخرابی می کرد رو فرق سرم حاظر نبودم دستمو زیر آب سرد دستشویی مغازه ببرم و خودمو تمیز کنم.با دستمال کاغذی یکم ماست مالی که چه عرض کنم .. مالیش کردم عسلو خریدم و اومدم بیرون.
یه چمدون 20 کیلویی با خودم اورده بودم به عقلم نرسیده بود یه مانتوی اضافی با خودم بیارم. حالا با اون مانتوی کر و کثیف که یه عالمه خرده دستمال کاغذی چسبیده بود بهش فردا باید می رفتم جلسه اونم با کارفرما .
بوی آش دوغ که بهم خورد هان مانتو و جلسه و ... همه چی از یادم رفت.مغازه کر و کثیفی بود عین خودم ولی شلوغ بود.
نشستم پشت میز. میز بغلیم یه دختر وپسر نشسته بودن که از سر و کلشون لهجه می بارید. معلوم بود نامزدی، عقدی چیزی بودن. با خودم فکر کردم اگه نبودن که الان داداشای دختره پسررو دو شقه کرده بودن.به نازمت تهران.بععععله دختره حلقه داشت.
برای اینکه کسی نفهمه چقدر ترکم (؟)رفتم نزدیک کسی که دیگ آش و هم می زد و یواش گفتم آقا یه یه تیکه نون بربری داری. یارو هم نامردی نکرد و خطاب به حسن آقا که طبقه بالا بود داد زد :
-حسن یه بربری بده آبجی
ای بترکی! تنها که اومده بودم کم تابلو بودم طرف هم بدجوری بیل بوردم کرد. دیدم دارم ضایع می شم گفتم بذار این همه آدم که زل زل دارن نگام می کنن حداقل خیال کنن ترکم بلند گفتم: الرز آقرماسن( تنها چیزی که بلد بودم یعنی متشکرم) نون بربریو گرفتم نشستم سر جام. اون لهجه احهقانه فارسی با اون عبارت غلط غلوط ترکی که بلغور کرده بودم باعث شد که سرمو تا آشه و بربریه تموم نشدن بلند نکنم و با عجله آشو ببلعم تا هر چه سریعتر بزنم به چاک. پاشدم که برم چشم افتاد به میز بغلیم که اون دو تا کفتر چایی نشسته بودم دیدم اه نخودای آشه ته کاسه مونده و هیچکدوم نخوردن. میز پشتیم هم همین طور. ای دل غافل اینقدر تند تند خورده بودم که تموم نخودا رو درسته قورت داده بودم و نفهمیده بودم نپختن. ای خدا اگه نصف شب دل درد بگیرم کی به دادم می رسه.
تو راه برگشت چند بار موبایل موشه و محل کارشو گرفتم ولی هیچکس جواب نمی داد.
ما که فکر بد نکردیم حالا اگه شما خواستین بکنین جلو جلو بگم اصلا مجوزشم داده بودم تا چشم حسود درآد.
من که اصلا تو حال و هوای خودم نبودم یه جیغ خفنی کشیدم و به فاصله کمتر از یه ثانیه بعد از من آقاهه هم یه صدای ناهنجاری از دهنش در اومد که معلوم بود بیچاره هم بدجوری ترسیده هم غافلگیر شده.
یکم به خودم اومدم و تازه دوزاریم افتاد که چه گندی زدم و با تته پته از یارو معذرت خواهی کردم. اون بدبختم یه خنده زورکی کرد و در و بست. صدای بسته شدن در تازه حالمو جا آورد .آخ چقدر خنگم شماره اتاق به اون گندگیو ندیدم اونجا اتاق 240 بود.
توی تخت لم داده بودم و داشتم کتاب می خوندم موشه هم چند دقیقه قبلش زنگ زده بود و خیالم راحت شده بود. با خودم فکر می کردم این راننده تاکسیه هم بد نمی گفت ها هر کی آب و هوای اینجا به کلش می خوره یه چیزی می شه ولی چیز داریم تا چیز!!!